❀❤✿ ش - ه - ی - د ✿❤❀
تبریک...
سوم شعبان، ولادت فرخنده مهتر جوانان بهشت و آموزگار شهادت، حضرت حسين بن علي عليه
السلام مبارک و خجسته باد.
آلاله نو دميده چيدن دارد/آواز فرشتگان شنيدن دارد/ميلاد حسين است و ابوالفضل و علي/
يک ماه و دو آفتاب ديدن دارد
عید مبعث مبارک...
ماه فرو ماند از جمال محمّد
سرو نباشد به اعتدال محمّد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمّد
بعثت پیامبر بر شما مبارک باد
به امر رب خود لبیک گوییم
به همراه ملائک جمله گوییم
سلام و رحمت حق بر محمد
اللهم صل علی محمد
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد
بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد
از بعثت او جهان جوان شد
گیتى چو بهشت جاودان شد
این عید به اهل دین مبارک
بر جمله مسلمین مبارک
مهدی بیا که عید اعظم پیمبر است
این بعثت محمد و تبریک حیدر است
در اهتزار پرچم قرآن هل اتی
تا موسم ظهور بدستان رهبر است
عید مبعث مبارک
روز معلم مبارک...
دبیر عزیزم. یاد تو همیشه در ذهنم. عشق تو در قلبم و عطر مهربانت همیشه در وجودم جاری
است، روزت مبارک...
بی انصافیست که تو را به شمع تشبیه کنم زیرا شمع را میسازند تا بسوزد
اما تو میسوزی تا بسازی ، با سپاس و عرض تبریک فراوان…
معلم را بخش کردم اولش محبت آخرش محبت .
خدا تو را می خواست و انتخاب حق خدا بود . دانای عشق روزت مبارک . . .
نمی دانم کدامین جمله را برای توصیف محبت هایتان بنویسم .
نمی دانم چگونه شما را
توصیف کنم ، معلمی از جنس بلور ، آسمانی و مهربان ، چقدر زیبا واژه ها را آسمانی
می کنید . شاگرد کوچک شما…
معلم اضیظم!
عذ اینکه به من خاندن و نوشطن عاموخطی حذار بار اضط ممنونم !
روظط مبارک . . .
هزاران گل زندگی بوسه میزنند بر دستان آن کسی که ساکن خانه ایست
درخیابان بهار...
کوچه ی اردیبهشت...
پلاک دوازده...
روزت مبارک
باتو دلم آرومه...
نام: انسان نام خانوادگی: آدمی زاد نام پدر: آدم نام مادر: حوا
لقب: اشرف مخلوقات نژاد: خاکی صادره از: دنیا
ساکن: کهکشان راه شیری - منظومه شمسی - زمین
ساعت حرکت و پرواز: هروقت خدا صلاح بداند
مکان: بهشت اگر نشد جهنم
2- وسایل مورد نیاز:
دو متر پارچه سفید - عمل نیک - انجام واجبات و ترک محرمات - امر به معروف و نهی از منکر - نماز اول وقت -
دعای والدین و مومنین -
توجـــــــــــــــــــه:
1- خواهشمند است جهت رفاه خود خمس و زکات را قبل از پرواز پرداخت نمایید.
2- از آوردن ثروت ، مقام ، منزل ، ماشین ، حتی داخل فرودگاه خودداری نمایید.
3-جهت یادگاری قبل از پرواز اموال خود را بین فرزندان و امور فقرا و مستضعفین مشخص نمایید.
4- از آوردن بار اضافی از قبیل حق الناس ، غیبت ، تهمت و غیره خودداری نمایید.
"برای کسب اطلاعات بیشتر به قران و سنت پیامبر مراجعه نمایید"
"تماس و مشاوره به صورت شبانه روزی - رایگان - مستقیم و بدون وقت قبلی می باشد"
درصورتی که قبل از پرواز به مشکلی برخوردیدبا شماره های زیر تماس حاصل فرمایید:
سوره بقره 186 - سوره نساء 45 - سوره توبه 129 - سوره اعراف 55 - سوره الطلاق 2و3
پدر سبک بود ، به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان
پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت
کودک هم میخواست پدر رابلند کند
وقتی روی زمین آمد دست های کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد
تا پدر را بلند کند
ولی نتوانست با خود گفت حتما چند سال بعد می توانم
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند
پدر سبک بود ، به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان
شادی روح شهدا صلوات
باهرتیر!
نگاه احمد طوسی را به خاطر آوردم.نحوه ی شهادتش برایم
خیلی تکان دهنده بود. عراقی ها
سبیلش را کنده بودند واز پا تا سرش را نشانه می گرفتنند.
باهر تیر تکان شدیدی می خورد و
صدای ناله ی نامفهومی از او شنیده می شد گویا می گفت : (یازهرا...)
شما؟؟؟...
شما..شما..شما.. شما..شما..شما.. شما..شما..شما..
شما..شما..شما.. شما..شما..شما.. شما..شما.شما..
شما..شما..شما.. شما.شما..شما.. شما..شما..شما..
شما..شما..شما.. شما..شما..شما.. شما..شما..شما..
شما..شما..شما.. شما..شما..شما.. شما..شما..شما..
شما خیلی تنبلی چون همه ی "شما "های بالارو نخوندی!!!!
و حتما متوجه نشدی كه یكی از اونها "سما"هست..؟
الان داری دنبال"سما"میگردی....!!!!
و از اینكه پیداش نكردی نا امید شدی!!!!!!!!!!!
وقتی که آقا داماد وسط عروسی به دنبال مدافع حرم رفت...
عماد یک سال از علی بزرگتر است و او را بسیار دوست دارد. همه از عشق و علاقه این دو به هم مطلع هستند. با اینکه عماد فقط یک سال بزرگتر است، اما همیشه مثل پدر، با او رفتار میکند و مراقب اوست. علی با وجود اینکه کوچکتر است، در امور مختلف زندگی به نحوی به او کمک میکند که یک برادر بزرگتر به برادر کوچکترش کمک میکند. رابطه این دو برادر، رابطه عاشقانهای است.
علی به عماد توصیه کرده بود که ازدواج کند. اما عماد دوست داشت که اول برای علی آستین بالا بزند. این دو همیشه در کار خیر برای یکدیگر پیش قدم میشدند. بالأخره عماد راضی به ازدواج شد. در مراسم خواستگاری و عقد، علی بسیار خوشحال بود و عماد دوست داشت این روز را برای برادرش ببیند و خودش همه کارهای ازدواج او را انجام دهد.
علی به سوریه رفته و عماد تنها شده بود. عماد به هر دری زد که او هم به سوریه برود، نشد که نشد و قبول نکردند.عماد بنابر توصیه و سنت ترجیح میداد دوره عقدش طولانی نباشد. همسرش نیز هم کفو او بود و همین اعتقاد را داشت. اما عماد بدون حضور علی نمی خواست جشن بگیرد.
مادر آنها، این دو پسر را خیلی دوست داشت و به آنها بسیار وابسته بود. تا آنجا که اطرافیان نام مستعار عماد و علی را یوسف و بنیامین گذاشته بودند که یعقوب نبی (ع) از دوری آنها بیمار شد. زیرا میدانستند مادر نیز از دوری آنها بیمار میشود.
مادر به عماد گفت صبر کنیم علی هم بیاید، بعد جشن بگیریم. ولی برگشت علی مشخص نبود. عماد دلش نمی خواست جشن بگیرد. او می گفت وقتی برادرانم در سوریه می جنگند و شهید میشوند، من چطور جشن عروسی بگیرم؟ انصاف نیست. چون امنیتی را که ما داریم مدیون خون آنهاییم. دلم راضی به جشن و سرور نیست. اما می دانست که مادرش دلش میخواهد زودتر او را در رخت دامادی ببیند. عماد سه مرتبه تاریخ عروسی را تغییر داده بود تا اینکه علی تاریخ برگشت اعلام کرد.
روز عروسی فرا رسید. صبح و ظهر گذشت ولی خبری از علی نشد. عصر شد و عماد مثل مرغ پرکنده، کلافه به این طرف و آن طرف میرفت. دیگر باید به سالن میرفتند. مهمانها آمده بودند.
کم کم عماد و مریم باورشان شده بود که علی برای اینکه جشن ازدواج عماد بیش از این به تأخیر نیفتد، مصلحتی گفته بود که میآید.
جشن عروسی ساده بود. هیچ تجملی نداشت. داماد تمام مدت چشمش به در سالن بود که علی از در بیاید.
خانواده علی یک چشم به در و یک چشم به مهمانان داشتند. اما علی نیامد. مهمانان شام خوردند و یکی یکی خداحافظی کردند. مریم در تمام لحظات آرزو میکرد، ای کاش علی ناگهان از در بیاید تا شادی همه کامل شود. در رویاهایش تصور میکرد علی کوله به دوش از در وارد میشود و چهره پدر و مادرش و عماد چقدر دیدنی میشود. با خود فکر میکرد اگر علی از در بیاید، من بعد از پدر و مادرم او را بغل میکنم چون حق پدر و مادر است که اول از دلتنگی پسرشان در بیایند.
عماد برخلاف دامادهای دیگر، در شب عروسیاش خیلی خوشحال نبود و جای خالی برادرش او را ناراحت می کرد. باید سالن را ترک میکردند. خانواده عروس و داماد راه افتادند که آن دو را تا خانه همراهی کنند.
موبایل عماد زنگ خورد و پس از آن ماشین عروس و داماد با سرعت زیادی از بقیه دور شد.
ماشین با سرعت میرفت. همه نگران شده بودند. عماد چه می کند؟ مریم با او تماس گرفت و پرسید چرا اینقدر تند میروی؟ عماد گفت: کاری پیش آمده است باید سریع خودم را به جایی برسانم. دنبالم نیایید. به خانه بروید. مریم از تعجب چشمانش گرد شده بود. چه کاری پیش آمده؟ مریم توصیه کرد، با سرعت رانندگی نکند. عماد چشم گفت و رفت.
هر دو خانواده متعجب به خانههایشان برگشتند و گمان کردند که عروس و داماد بین خودشان از قبل قول و قراری گذاشتند که بقیه را سورپرایز کنند اما عماد اهل چنین غافلگیریهایی نبود که در آن به دیگران بیاحترامی شود یا باعث نگرانی آنها گردد. خانواده عماد که روز و شب پرکاری را گذرانده بودند به منزل رفتند. پدر از خستگی به خواب رفت. مادر در حال مرتب کردن وسایل بود. بقیه هم جابه جاییهای لازم را انجام می دادند. ساعت از 12 گذشته بود. مریم یکی دو بار به عماد زنگ زد، اما پاسخگو نبود.
ساعت نزدیک یک نیمه شب بود که صدای باز شدن در آمد. مادر عماد که از دلتنگی حالش خوب نبود، بیدار بود. مریم هم در اتاقش نشسته بود. هر دو با نگرانی بلند شدند که یکدفعه علی و عماد و عروس، لبخند زنان وارد شدند و صدای جیغ خوشحالی مادر و مریم، بقیه را بیدار کرد.
مادر بی درنگ دوید سمت علی و به گردن او آویزان شد و گریه میکرد و عزیزم عزیزم میگفت. مریم و عماد و بقیه، همه از خوشحالی بازگشت علی و دیدن صحنه وصال علی و پدر و مادرش، گریه میکردند و می خندیدند.
علی بعد از مادر، سراغ پدرش رفت که قادر به راه رفتن نبود و روی تخت نشسته و آغوش باز کرده بود. به ترتیب دیگران در به آغوش کشیدن علی از هم سبقت میگرفتند و تا صبح دور او حلقه زده و نشستند.
عماد گفت: در مسیر برگشت از سالن بودیم که علی زنگ زد و گفت که رسیده است. من دیگر سر از پا نشناختم و به دنبالش رفتم. علی گفت من آرزو داشتم عماد را در لباس دامادی ببینم، و تا صبح از دلاور مردان ایرانی، افغانستانی و ... تعریف میکرد که بسیار شجاعانه در مقابل داعش میایستند و میجنگند و داعش را خسته کردهاند.
ما دخترا...
♥آقا قبول ما دختریم...♥
♥آقا قبول شهید نمی شویم....♥
♥آقا قبول نمی گذارند تفنگ دستمان بگیریم و برویم مدافع حرم حضرت عشق شویم....♥
♥آقا قبول راه شهادت برایمان بسته شده....قبول....♥
♥همه را در اوج ناامیدی قبول کردیم...♥
♥آری اشک می ریزیم چون نمی توانیم ابراهیم باشیم نمی توانیم محمد هادی باشیم نمی توانیم جهاد باشیم
♥آری نمی توانیم...♥
♥هر کاری میخواهیم بکنیم می گویند شما دخترید و توان کافی را ندارید....♥
♥هر وقت خواستیم تنها برویم گفتند دختر نباید تنهایی جایی برود....♥
♥پس چگونه شبیه ابراهیم هادی و محمد هادی ذوالفقاری علی خلیلی و جهاد مغنیه شویم؟♥
♥بنشینیم و فقط درس بخوانیم و آرزوی شهادت کنیم؟♥
♥نمی شود به والله نمی شود...♥
♥شهدا بیاییید و بگویید این دختران دلسوخته چه کنند؟♥
♥چه کنند در این آشفته بازار فساد و بی حجابی و تنهایی مهدی فاطمه؟♥
♥پاسخم را شهدا دادند♥
♥از شهدا به دختران محجبه ایران:
♥قبول....♥
♥هرکاری خواستید بکنید به یاد مهدی فاطمه باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید
♥آن وقت است که وقت شهادت است....♥
♥آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست...♥
♥آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید...♥
♥فقط اخلاص و نگاه مهدی فاطمه را در نظر بگیرید ....♥
♥در نبود ما پشت حضرت مهدی را خالی نکنید...♥
یقه تان را می گیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید....♥
♥آری دختران نگویید شهید نمی شویم می شوید ........می شوید....♥
راه شهادت برای ما دختران نیز همیشه باز است